- مایکرافت: .اون از اول متفاوت بود. چیزایی می دونست که هرگز نباید می دونست.



 . انگار از حقیقت های فراتر از حد عادی خبر داشت. [مکث.]

- جان: چی شد؟ 

- مایکرافت: ببخشید. خاطرات دارن اذیت میکنن.





[شرلوک- فصل چهارم- مسئله ی نهایی]


***



- شرلوک: ملودی نوشته شده، تقریباً بی معناست! احتمالاً بریده شده ی یک ملودی کامله. ولی در اون حزنی» هست که ترسناکه!

- جان: حزن ترسناک؟.


شرلوک چند لحظه مکث میکند. به دست کوچک و تپل کودک در آغوشش، که نور آفتاب غروب روی آن افتاده، خیره میشود و به فکری فرو میرود. گویی تصویری را در ذهنش مرور میکند بعد از لحظه ای سکوت، با صدایی آرام لب به سخن باز میکند:


- بله ترسناک. و من متخصص حزن های ترسناک و بخصوص انعکاسش در موسیقی رو میشناسم.


.




[

ژرفانوشت هفتم - علیا حضرت]


#ژرفادیالوگ

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها