SHERLOCK HOLMES



- شرلوک!

- هوم!

- تو که اطلاعاتت خوبه بیا تو این مسابقه هه شرکت کن یه چیزی ببریم!

- چی؟

- این مسابقه هه!

- همین مسابقه ای که با این همه ادعا فرق بین "

ریشه ی هوایی" و "

ساقه ی رونده" رو نمیدونن، طرفو با سوال غلط می بازونن، تازه جوری هم قیافه میگیرن انگار شرلوک هلمزن؟!

- شرلوک!!

- شامتو بخور، جان!!


جان دسته کلیدش را روی میز انداخت و خودش را روی مبل.


- هآعخ

- خسته. بنظر میرسی!


جان چشمانش را مالش داد و سرش را به سمت شرلوک که روی صندلی خودش نشسته بود چرخاند:


- نه نه خسته بنظر نمیرسم! خسسسته ام!! هوف! [از روی مبل بلند شد و کاپشنش را در آورد]


شرلوک همانطور که به کتابِ توی دستش زل زده بود با نیم اخمی گفت:


قرار بود یه درخخخت کریسمس. بگیری!»


جان در حال آویزان کرددن کاپشن روی چوب لباسیِ دم در، ابرویی تاب داد:


آره!. ولی حتی یه دونه هم پیدا نکردم!. [به سمت آشپزخانه رفت] شیر برای منم هست؟»


شرلوک با اخم و دقت بیشتری روی یکی از کلمات کتاب دقیق شد و چیزی نگفت.

جان از شیرجوش که هنوز شیر گرم در آن بود، لیوانش را پر کرد. رومه ی روی میز آشپزخانه را برداشت و به سمت کاناپه ی خودش آمد:


- .درواقع گفتن همه شو ایرانی ها خریدن!

- [شرلوک یک ابرویش را بالا داد:] هوم!


جان یک جرعه شیر نوشید. چند لحظه به سکوت گذشت


- شرلوک

- .

- شرلوک!

- هوم!

- این بنظرت عجیب نیست؟!

- هوم.

- شرلوک!

- هوم؟ آره! آره.


جان نیم خیز شد و با اخمی رو به کتابی که در دست شرلوک بود گفت:


ببینم اصلاً اون چیه داری میخونی؟»


شرلوک سر از کتاب بلند کرد. ابروهایش را بالا برد و گفت: ها؟ ام. هیچی. هیچی!» و دوباره به کتاب برگشت.


جان با کمی تعجب به نوشیدنش ادامه داد.


بعد از چند لحظه، شرلوک سری بلند کرد و رو به جان گفت:


- جان!. ام. میدونی. تو میدونی دستار» چیه؟!

- ها؟

- اینجا نوشته: "صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه/ به دو جام دگر آشفته شود دستارش".هوم؟

- o_O

- =)




تو زندگی واقعی مجبوری با بعضی از آدمها معاشرت کنی که هر چقدر هم که مناعت طبع داشته باشی، آخرش هم بخاطر دغدغه های کوچیکشون اونقدر بهت فشار میارن که تو هم سطح دغدغه هات به همون اندازه پایین بیاد. یهو به خودت میای و میبینی که داری با هزار فکر بزرگ که توی سرت هست، درباره ی چیزهای کوچیک غصه می خوری.

این جور وقتها خیلی انرژی صرف خوم میکنم تا دوباره خودمو از این پستو بالا بکشم.

این جور وقتها خیلی به اخلاق گند شرلوک غبطه میخورم.

کاش میشد به همون راحتی گفت: مسخره است!» و در رو بست، و اهمیتی به هیچ چیز نداد!!


یه نفس عمیق بکش شرلوک! فقط چند ساعته. اینم تموم میشه. وقت بچه دار شدن به خودت مربوطه. لباست خیلی هم خوبه. لازم هم نیست به هیچ کس توضیح بدی که چرا زنگ نزدی یا وقتت رو با حرفهای بیهوده تلف نکردی. هنری که در حال پیگیریش هستی بی نظیره و لازم نیست برای کسایی که آخرین دغدغه شون لبه ی طلائیِ فنجونه، توضیحش بدی، چون نمی فهمن. در برابر طعنه ها و تعارفات بیخودی فقط لبخند بزن. لازم نیست دنبال جمله بگردی. احمقانه است، پس جواب هم نداره!. تو خوبی شرلوک. خوبی. مشکلی نیست.


هوه.

نفس عمیق بکش شرلوک.

فقط چند ساعته.



J: اهم اهم! مثل اینکه خیلی پرونده ی سنگینیه!! :)

- SH: او، سلام.جان!.  از کی اومدی؟

- J: خب تو معمولاً وقتی هنوز پایین پله ها بودم تشخیص میدادی!

- SH: چقدر» خوشحال میشی اگر بگم "این دفعه حواسم نبود!" ؟! میخوام ببینم ارزش دروغ گفتنو داره یا نه؟! . :)

 

 ژرفانوشت هشتم_ آدمهای معمولی(Usual People)


#ژرفا_دیالوگ



- نه نه نه نه نه نــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!

- چی شده شرلوک؟!

- آه.

جان کتاب را با انگشت، لای صفحه ای که در حال خواندنش بود، نیمه بسته نگه داشت، سرش را چرخاند و به آشپزخانه نگاه کرد.

شرلوک عینک شیشه ای محافظ را از روی چشمش برداشت و پیشانی اش را مثل متفکرهای کلافه روی مچ دستش انداخت.


جان گفت:
- جواب نمیده؟

جوابی نشنید.
جان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. یک نگاهی روی میز انداخت. همه چیز به چشم میخورد.

محلول با غلظت50 درصد . پلیت های خالی و پلیت های خیس!. پودر سفید پخش شده روی میز ارلن مایر با ماده ای کرم رنگ که بدلیل تبخیر و جوشیدن زیاد، ته کشیده و اثراتش روی لبه ی شیشه به جا مانده بود. شعله ی زیر ارلن هنوز روشن بود و فضای اطرافش را به طرز کلافه کننده ای گرمتر کرده بود جان شعله را خاموش کرد.

- خب چطوره من امتحان کنم؟

شرلوک سرش را بلند و چشمانش را گرد کرد و گفت: "آه! بله! فراموش کرده بودم! آقای قهرمان!"

جان ابرویی بالا انداخت: "آقای باهوش! حالا چی میشه اینقدر سخت نگیری؟!"

- من قولشو داده بودم میفهمی؟! من! نمیشه اگه تو درستش کنی!
- خب با هم درستش میکنیم، شر.
- [داد زد:] نع!

جان سرش را کنار گوش شرلوک پایین آورد با صدای آهسته اش می گوید:

- ببین نظرت چیه، من اینو درستش میکنم، تو هم  تو هر کاری گفتم کمک میکنی، بعدشم تا بری یه دستی به اون کله ی چرب و چیله ات بکشی، منم اینجا رو تمیز میکنم. کیک آماده میشه، کسی هم به رزی چیزی نمیگه. اوکی؟
- [پلک میزند] آ
- [ادامه میدهد:] .و تو آقای شرلوک هلمز، سه شنبه یه بلیت هاکی تو آرنا منو مهمون میکنی!
- [خیره به ظروف روی میز] خودمم باید بیام؟
- [جان سری تکان میدهد:] خب معلومه همه ی نکته شم همینه!
- [چشمانش را میبندد] آه. میدونستم مجانی نیست! باشه!



   برشی از آینده- تولد رزاموند :)


#برشی از آینده


مردم کی میخوان خودشون و توانایی و صلاحیت خودشون رو باور کنن و دست از این توهین به خودشون بردارن که میگن: از همه خانوما میخوام بهم رای بدن» یا از همه همشهریام میخوام بهم رای بدن»؟

یعنی فکر میکنم اگه نخوایم بگیم بالا اومدن و انتخاب بعضی از این مسئولان کم برخوردار از شعور و انسانیت که به مردم توهین میکنن یا نمک به زخم میپاشن و هیچ خاصیتی هم عملا ندارن، قشنگ حاصل چنین دیدگاه  های فضایی هستن!، قطعاً اینکه هنوز چنین باورهایی در این سطح وجود» داره بخوبی نشون میده که هنوز سخن گفتن از رای هوشمندانه» زوده! حالا در هر عرصه ای!


#عصر_جدید


SH

تحولاتی رخ داده.

آخرین ژرفانوشت رو بعد از مدتها بالا و پایین کردن، بالاخره اونجوری که دلم میخواست ثبت کردم.

ولی فکر نمیکنم دیگه بتونم ژرفانوشت، یا ژرفانوشتِ داستانی، یا تحلیل جدید بنویسم. یعنی هست ولی نمیتونم بنویسم. اما خاطرات شرلوکی و نکته های کوتاه رو ثبت میکنم.

امیدوارم در تمام مدتی که طبق هدف این وبلاگ، تلاش کردم مزه ی عمیق شدن رو بچشم و بچشونم، در این راه موفق شده باشم. و بخاطر یافتن دوستان اندیشه مندی که این وبلاگ فرصتش رو برام فراهم کرد، افتخار، و خدا رو شکر میکنم.


SH_



ژرفانوشت بیست و سوم - گام های سه گانه Triple Steps

جرقه از:

1- "مشکل با مرد صاحب خونه. زیاد اونجا نمی مونم. آدرس جدید بزودی."

2- "جزئیات دیده نشده"

3- "-اون جمجمه است؟/ -دوستمه! وقتهایی که میگم: دوستم!"


موسیقی پیشنهادی جهت مطالعه:

پس از دیدن علامت (1 ♫ ) پلی کنید :

دانلود
پس از دیدن علامت (2 ♫ ) پلی کنید :

دانلود



ادامه مطلب



- جان: ".مری درباره ی من اشتباه میکرد.اون فکر می‌کرد که اگر تو خودت رو در معرض آسیب بذاری من.من میام که نجاتت بدم. یا همچین چیزی ولی من این کارو نکردم. نه تا وقتی که اون بهم گفت."

- شرلوک: "ببخشید، ولی داری در حق خودت کم‌لطفی می‌کنی من آدمای زیادی رو تو این دنیا شناختم و دوستای خیلی کمی پیدا کردم. ولی می‌تونم با اطمینان خاطر بگم که."

- جان[رو به مری]: ".من آدمی نیستم که فکر می‌کنی بودم من اون آدم نیستم هرگز نمی‌تونستم باشم. ولی نکته همینه. تمام نکته همینه:. آدمی که تو فکر می‌کردی من هستم،. آدمیه که دلم می‌خواد باشم!"

- مری: ".خب!. جــــــان واتـــــــــسون!»». بتمرگ سر خونه و زندگیت دیگه! :)"


***


شرلوک هم مثل مری فکر میکرد. دوست خوب همینه. کسی که همیشه تو رو بهتر از اونی که هستی میبینه. که باعث میشه دلت بخواد همونی باشی که اون فکر میکنه هستی. جــــــــان واتـــــــــــــــسون»»






((

.همانطور که هنوز با دقت به کاغذ نگاه میکرد با خودش فکر میکرد که چطور این دفعه مایکرافت تا این حد خلاف عادت همیشگی رفتار کرده است!. بالاخره گره ابروها را باز میکند و یک نفس کوتاه میکشد. کاغذ را تا میزند و میبیند که آن پسربچه هنوز آنجا ایستاده است!

- چیز دیگه ای هم هست؟
- حق احمه ی من رو نداید آقا!
- آها! خیلی خب! [جان کاغذ را توی جیب کاپشنش میگذارد و از آن یک سکه بیرون آورده و به پسربچه میدهد] بیا اینو بگیر.
- کم نیست؟
- نه فکر کنم کافیه.

پسر بچه میخواهد برود که جان صدایش میزند:

- ببینم یه دیقه وایستا. کی این کاغذ رو بهت داد؟
- یک آقای چاق. و کچل!
- خیلی خب. ممنون.
- یک سکه ی دیگه بهم نمیدید؟ حداقل بخاطر کریسمس که نزدیکه!
- [زیرلب:] آه. [دو سکه ی دیگر در می آورد] بیا.
- ممنون دکتر واتسون. شما مرد مهربونی هستید.
- اوهوم! [از صندلی بلند میشود و کاپشنش را برمیدارد که بپوشد]
- [پسرک در حالی که سکه ها را در جیب کوچک شلوارش جا میدهد:] فکر میکنم حالا میتونم بهتون بگم که اون، یک خانم و با ظاهر متوسط بود! [و با شیطنت کودکانه ای میرود]

جان که از تعجب چشمهایش گرد شده، نفسی که حبس کرده بود را بیرون میدهد: "آه.! اینا بچه ان؟!"

))


ژرفانوشت هفتم_علیاحضرت_جان واتسون در رستوران

#ژرفا_دیالوگ



برنامه های فوق جذاب تلویزیون در ماه مبارک رمضان، باعث شد بعد از سرچ دائمیِ شبکه ها مثل جوجه گردان، با شبکه ی "شما" آشنا بشم!! ممنون صدا و سیما!!


------------------

John: :)

SH: نخند جان!

John: وقتی میخواستی یکم با تلویزیون آشنا بشی هم، شانس نیاوردی!!

SH: شانس نیست! از همون اول هم یه چیزی میدونستم که پای این مسخره نمی نشستم!

John: روغن ریخته.؟!! :))

SH: ببند، جان!


مطلبی از "آبشار رایچن باخ"

و "اندر زیبایی های کارآگاه دروغگو - 10"



امشب میخوام یکی از زوایایی که مدتها بود میخواستم بهش اشاره کنم رو براتون بنویسم. یکی دیگه از نکات تکنیکی فیلم سازی که در "شرلوک" رعایت شده و اون رو بسیار حرفه ای و برجسته میکنه. برای درک بهتر این موضوع، ابتدا یک توضیح مختصر درباره ی "برخی نکات درباره ی زوایای فیلم برداری" میدم. بفرمایید :)

ادامه مطلب


SH

با کـــلــــی مـــصـــیــبـــت یه لباس پیدا کردم که یذره اسپورت باشه، پوشیده هم باشه، که باهاش برم ورزش. قیمتشم مناسب باشه. امشب از لباسشویی که درش آوردم دیدم تبدیل به بلوز شده! :'( 

متأسفم واقعاً. 

واسه ی خیلی چیزا که اونقدر از درست شدنشون ناامیدم که حتی حالشم ندارم دیگه بنویسمشون! :'(( شما خودت از اون سر بگیر تا ته! 

از فلسفه تا اجرا.
 
از مرد تا زن.

موضوعات زیر موضوعات بسیار مفصلی هستند که شاید خیلی حرفها درباره شون وجود داره ولی تو پست قبلی گفتم از صحبت کردن در موردش هم ناامید شدم دیگه. اگر منظورم درست دریافت نشده حداقل مورد به مورد نام میبرم که منظورم چه بحث هایی هست:


- مسائل اقتصادی

- مسائل ی

- مسائل اعتقادی

- ارتباط سه موضوع فوق با هم، در ایران

- درک فلسفه ی قوانین

- درک فلسفه ی شرعیات

- چگونگی ادغام دو مورد فوق، در ایران

- چرایی ادغام موارد مذکور در ایران

- فاصله ی درک فلسفه ی تمام مسائل، تا اجرای آنها در جهان

- چرایی وجود فاصله ی مذکور

- فاصله ی درک فلسفه ی مسائل، تا ادعا درباره ی آنها، تا اجرای آنها در ایران

- چرایی وجود فاصله ی مذکور

- رابطه و تفاوت این دو چرایی با یکدیگر


- هدف خلقت و زندگی "انسان"

- جایگاه، مقام و شأن برابر مرد و زن

- شأن و مقام ویژه ی مرد، و شأن و مقام ویژه ی زن

- مورد فوق، در اسلام


- چگونگی درک و اجرای تمامی موارد فوق، در "جمهوری اسلامی ایران"

- انتظار رعایت ضوابط شرعی و قانونی از مردم (حق حکومت بر گردن مردم)

- مورد فوق، درباره ی ن

- تأمین امکانات جهت "سهولت مسلمان بودن" در یک "حکومت اسلامی" (حق مردم بر گردن حکومت)

- نسبت سه مورد فوق با یکدیگر، در ایران


- و در کل : دغدغه ی همزمان و تحمل فشار "از تمام جهات" برای یک : "زن"ِ   "مسلمانِ"   "ایرانی".


(یعنی هر کدوم از این سه کلمه که شامل حالت بشه، 5 جلد کتاب، حرف برای گفتن خواهی داشت! پس اگر من ناامید از گفتن شدم، دارم سیاه نمایی نمیکنم. اوکی؟! هی حساس نشین! :) )


SH

همونجا چیزی نمیگیم. چون هم احتمال موثر واقع شدن حرفامون کمه، هم اختلافات پیش میاد، هم ناراحتی و دلخوری. بزگواری میکنیم. مراعات میکنیم. بعد میاییم خونه با گچ دیوار و نقش پرده و گل قالی و سرامیک توالت و آینه ی حموم هی بحث میکنیم و میبریمشون! هی بحث میکنیم و میبریمشون! هی خودمونو میخوریم میخوریم میخوریم میخوریم میخوریم میخوریم تا یه روز تموم میشیم! 


---------------------------

پ ن:

به این پدیده

#نشخوار_ذهنی میگویند.

 


موضوعات زیر موضوعات بسیار مفصلی هستند که شاید خیلی حرفها درباره شون وجود داره ولی تو پست قبلی گفتم از صحبت کردن در موردش هم ناامید شدم دیگه. اگر منظورم درست دریافت نشده حداقل مورد به مورد نام میبرم که منظورم چه بحث هایی هست:

ادامه مطلب


 


"بلند شد و روی تخت نشست. شاید نباید از کلمات حساس استفاده میکرد شاید هم حق با او بود و باید جلوی وسواسهای جان را میگرفت تا به خود او هم شده کمک کند. اما  هیچکدام از اینها توانایی ایجاد این طوفان را نداشتند. چیز دیگری این وسط آزاردهنده بود. مثل یک   خرده شیشه ی بزرگ در سوپ!. فقط زیر دندان نمیرفت! بلکه با هرتلاش برای بیرون آوردنش، بیشتر می برید و زخم میکرد."[1]


***


SH: "کافیه!

صحنه چیده شده است، پرده کنار می رود

آماده ی شروع هستیم.»"

- شروع چی؟

- SH: گاهی وقتها برای حل یک پرونده، باید پرونده ی دیگه ای رو حل کرد

- پس، یه پرونده ی جدید داری؟

- SH: یه قدیمی دارم، خیلی قدیمی. باید به عمق برم.

- عمق؟ عمق چی؟

- SH: خودم. [2]



------------------------
[1]:

ژرفانوشت چهاردهم_پناهنده

[2]: شرلوک_قسمت ویژه

درباره ی نقد نسبت به برنامه های صدا و سیما که صد جلد کتاب میشه نوشت. اما چند تا نکته ی کلی هست که دلم نمیاد نگم.

اول اینکه؛ کاش برنامه سازان، و همچنین مدیران رسانه، اول یک آمارگیری از سطح روحیه ی جامعه داشته باشن تا ببینن بیشتر چه سبک از سریالها برای جامعه ی امروز ما لازمه. این نکته خیلی حیاتیه. اما متأسفانه صدا و سیمای ما اونقدر غیرکارشناسی عمل میکنه که بعد از گذشت اینهمه سال و این همه پیشرفت علوم روانشناسی و علوم مدیریت رسانه، و علی رغم ادعاهای مبنی بر کار فرهنگی، نه تنها اطلاع صحیحی از وضعیت روحی و روانی جامعه نداره، بلکه بعضاً از همون روشهای بچه-گول-زنِ قدیمی استفاده میکنه. 

ادامه مطلب


- [جان درون]: اه!. لعنت!

- [شرلوک درون]: چی شده جان؟ چرا اینقدر بی قراری میکنی؟

- هوم؟ نه. نه هیچی نیست!

- از صبح داری زیر لب غر میزنی الآن هم دو دیقه روی مبل نمیتونی ثابت بشینی و همش این پا و اون پا میکنی. به طرز فجیعی دو بشقاب ناهار خوردی. مفاصل انگشتات رو 25 بار شکستی. دندونات هم که.

- خیلی خب، خیلی خب! استرس دارم!

- استرس؟ برای چی؟

- کنکور دارم دیگه!

- آه خدای من. فکر کردم چیز جدی ای پیش اومده.

- چـ. چیز جدی ای؟؟؟ شرلوک کنکور جدی نیست؟!!

- اگه منظورت یه آزمون چهارساعته ی مزخرف که چند تا معلم شکست خورده که موفقیت دیگه ای توی زندگیشون نداشتن در ده روز دور هم توی قرنتینه نشستن و سوالاشو طرح کردنه، که با توجه به ضریب هوشی و راندمانشون، که این روزها هم بشدت متأثر از شرایط و فشارهای مختلف قطعاً کاهش بیشتری پیدا کرده، و همچنین با توجه به محتوای کاملاً غیرمفید نظام آموزشی و روشهای نادرست تدریس، و قواعد این به اصطلاح آزمون مبنی بر استفاده از فرمولهایی که در چهارچوب رسمی همون کتابها هم نیست؛ بهت میگم که نهایتاً شاید بتونه یک رقابت برای سنجش سرعت ساییدن کربن مداد روی ورق کاغذ، بدون کثیف کاری باشه، و ارزش دیگه ای نداره. برنده ی واقعی این آزمون مؤسسات آموزشی مختلف، و چاپ کننده های آگهی ها هستن و نهایت چیزی که میتونی روش حساب کنی، اون تیکه کیکیه که بین دو نیمه بهت میدن، جان! 

- آ.

- حالا اگر هوس کیک کردی چرا اینقدر خودتو عذاب میدی؟ خانم هادسون دو تا چیز کیک خریده، توی یخچال کنار استخونهای زندزبرین گذاشتم، بیار با هم بخوریم! :)



---------------

+ تقدیم به کنکوری های عزیز! موفق باشید! :)

  


"به حرفهای دیگران اهمیت نده"

"Don't listen to what they say"


جمله ای که توی بسیاری از آثار هنری ایرانی و خارجی دیده میشه. از ترانه تا شعر تا داستان و .

در کمال تعجب، انگار که درد مشترکی بین کل ملتهاست!

گویی بشر سابقه ای بسیار گسترده، طولانی و دیرین در آزردن هم نوع خود با زخم زبان داره! 

 

 


- مایکرافت: .اون از اول متفاوت بود. چیزایی می دونست که هرگز نباید می دونست.



 . انگار از حقیقت های فراتر از حد عادی خبر داشت. [مکث.]

- جان: چی شد؟ 

- مایکرافت: ببخشید. خاطرات دارن اذیت میکنن.





[شرلوک- فصل چهارم- مسئله ی نهایی]


***



- شرلوک: ملودی نوشته شده، تقریباً بی معناست! احتمالاً بریده شده ی یک ملودی کامله. ولی در اون حزنی» هست که ترسناکه!

- جان: حزن ترسناک؟.


شرلوک چند لحظه مکث میکند. به دست کوچک و تپل کودک در آغوشش، که نور آفتاب غروب روی آن افتاده، خیره میشود و به فکری فرو میرود. گویی تصویری را در ذهنش مرور میکند بعد از لحظه ای سکوت، با صدایی آرام لب به سخن باز میکند:


- بله ترسناک. و من متخصص حزن های ترسناک و بخصوص انعکاسش در موسیقی رو میشناسم.


.




[

ژرفانوشت هفتم - علیا حضرت]


#ژرفادیالوگ

 

 


سکوت شب همه جا را فرا گرفت.

تاریکی، روی هیاهوی روزانه، لحاف کشید.

چشمهایی که به ستاره ها خیره شده بودند، زیر این نور آبی دودو میزدند.

کم کم لالایی جیرجیرکها هم منحنی هیپنوتیزم باد و رقص شاخه های درختان را به بی نهایت میبرد.

پلک میزدم.

پرده ای سیاه پایین می آمد و سپس بالا میرفت و آسمان را دوباره نمایان میکرد.

تا لحظه ای که نمیدانستم

آخرین فرودش خواهد بود.

 

(قصر ذهن من-6) / (این مطلب، کمی طولانی هست. اما امیدوارم ازش لذت ببرید :))

 

ادامه مطلب


چند پستی که اخیراً منتشر کردم، و ادامه هم دارند، از عمیق ترین مطالبی هستند که دست به نوشتنشون برده ام. منتها سرعت پست گذاشتنم اگر سریع تر شده.


نمیدونم یه حسی دارم. دارم سعی میکنم مطالبی رو که قولش رو داده بودم، و با دقت تمام، بنویسم.


شاید. شاید دیگه فرصت نشه.

  

  


(قصر ذهن من-1)
 
 
تایپ این مطلب رو در حالی شروع میکنم که مطمئن نیستم چطور میخوام انجامش بدم، چطور قراره پیش بره و چطور میخواد تموم بشه!
هوم! خب، روش خیلی جالبی برای تولید محتوا نیست ولی بالاخره باید از یک گوشه ای شروع کرد دیگه!
ماجرا از این قراره که میخوام درباره ی موضوعی صحبت کنم که خیلی وقت هست که در پستهای مختلف، پاسخ به کامنتها و یا در بخش گفتگو، وعده ی پرداختن به اون رو داده بودم اما هربار به دلیل بزرگ بودن و گستردگی موضوع، به سمت نوشتنش نمی رفتم. تا الآن!

ادامه مطلب


سلام.

نمیدونم هنوز کسی اینجا میاد یا نه.

دیدم که توی این مدت یه چندتایی هم کامنت داشتم. از همگی یکجا تشکر میکنم. و پوزش میخوام که نمیتونم یکی یکی جواب بدم. زمانشم که گذشته فکر نمیکنم به درد بخوره جوابم :) همینجا از همگی صمیمانه تشکر میکنم.

دیروز همینطوری به این پنلم سر زدم ببینم چه خبره، که یک کامنت از یک دوست قدیمی دیدم. خیلی خوشحال شدم و آدرس وب جدیدم رو بهشون دادم. بعد بنظرم جالب اومد که این کارو اینجا برای بقیه هم انجام بدم، چه عیبی داره؟ فوقش میگید دختره خُله دیگه! :) نمیدونم بعداً از این تصمیمم پشیمون میشم یا نه. ولی فکر نمیکنم پشیمون بشم.

یه مدتی نبودم. جاهای دیگه مشغول بودم توی بلاگفا هم وبی داشتم ولی حذف کردم.

الآن "

روز بارانی" رو دارم.

حالم زیاد خوش نیست. برای همین عذر میخوام اگر نوشته هام زیاد تعریفی ندارن.

بهرحال اگر هنوز کسی اینجا میاد، من توی اون وبم فعال هستم. کاری داشتین، اونجا بهم پیام بدین. بندرت پیش میاد اینجا رو چک کنم.

متشکرم

SH_


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها